سقف خونه ما گلي بود. بعضي شباي تابستون مي رفتيم رو پشت بوم مي خابيديم.
سيزده بدر ها هم چون كسي رو نداشتيم باهاش رفت و آمدي كنيم و همه ي فاميل دور بودن، ناهارو روي پشت بوم ميخورديم كه معمولا هم يا خورشت قيمه بود يا سبزي، همراه با اون نوشابه شيشه ايي ها كه خيلي هم باصفا بود و ما هميشه براي اينكه كي با شيشه بخوره دعوا داشتيم...بعد از ناهار هم كمي آجيل و شيريني و ميوه همراه خودمون برميداشتيم و ميزديم تو دل طبيعت، اونموقع اطراف كرمانشاه باغ هاي سرسبز خيلي زيادي بود...
زندگي به همين منوال ميگذشت...دبستانم تموم شد و..ماهم بلاخره از روستا به شهر نقل مكان كرديم..ژيوان اون زمان پرستار بود، دوم راهنمايي بودمو شيفت بعد از ظهر، مشغول شستن حياط بودم كه زنگ در به صدا دراومد و يه پيرزن خوشگله چشم آبي داخل شد..و گفت: مادرت نيست؟..مامان صداشو شنيد و تعارفش كرد داخل خونه، كار شستن حياط كه تموم شد،رفتم چايي دم كردمو واسشون بردم...يهو از حرفاشون متوجه شدم كه واسه خواستگاريه ژيوان اومدن.. تو دلم گفتم ژيوان عجب شانسي داري تو دختر،پسرشم چشم آبي باشه مثل خودش، ديگه هيچي...
سال بعد از عروسي ژيوان،يه روز كه از مدرسه برگشتم ديدم كه ژال داره با مامان حرف ميزنه..گفتم چيشده خبريه؟..كه ژال گفت: واي نياز! واسه پرشان خواستگار اومده. پرشان،خواهر زاده مامان بود كه سنقر زندگي ميكردن...گفتم خب كيه؟...گفت: پسر شهرزاد خانوم..گفتم: واي دروغ ميگي!!پسرشهرزادخنوم؟همون كه قدش تا كمر منه؟؟؟بنده خدا پرشان،چه بختي داشت!!!..مامانم سريع از بازوم ويشگون گرفتو زير لب گفت: مار بگزه زبونتو...كه ژالو فرستاد كه بره به اجاق سر بزنه...گقتم مامان چرا همچين ميكني؟!...گفت خواستگاري كه اومده واسه كه ژاله..فعلا بهش گفتيم براي پرشان اومده كه قشقرق به پا نكنه...شما ها بچه ايين نمي فهمين همه چي كه قد و قيافه نيست..ذات آدم بايد درست باشه!تو هم زبون به دهن بگر ببينم چه گلي بايد به سر كنم...اينم به اميد خدا رد كنيم بره پي زندگيش.
دلم واسه كه ژال سوخت..ولي روزگارمون سخت ميگذشت...اگه كه ژال عروس ميشد، لااقل ميتونستم عيد تا عيد لباس نو داشته باشم.
شب كه شد رختخوابارو پهن كرديم..من و كه ژال تو يه اتاق روي زمين مي خابيديم...كه ژال تو فكر غوطه ور بود...با صداي آرومي گفتم بيداري كه ژال؟؟گفت هوم؟ گفتم كه ژال يه چيزي بهت ميگم ولي به مامان نگو..پسر شهرزاد خانوم واسه تو اومده، كه ژال يهو جا خورد، پاشد نشست...
به قلم"ماه نقره ايي"