تراوش هاي ذهن من

گاه بايد بالا آورد هر انچه را ك در ذهنت ها و بار ها مرور ميكني

كِزِي جرگ..پارت 3

۴ بازديد

 

سقف خونه ما گلي بود. بعضي شباي تابستون مي رفتيم رو پشت بوم مي خابيديم.

سيزده بدر ها هم چون كسي رو نداشتيم باهاش رفت و آمدي كنيم و همه ي فاميل دور بودن، ناهارو روي پشت بوم ميخورديم كه معمولا هم يا خورشت قيمه بود يا سبزي، همراه با اون نوشابه شيشه ايي ها كه خيلي هم باصفا بود و ما هميشه براي اينكه كي با شيشه بخوره دعوا داشتيم...بعد از ناهار هم كمي آجيل و شيريني و ميوه همراه خودمون برميداشتيم و ميزديم تو دل طبيعت، اونموقع اطراف كرمانشاه باغ هاي سرسبز خيلي زيادي بود...

زندگي به همين منوال ميگذشت...دبستانم تموم شد و..ماهم بلاخره از روستا به شهر نقل مكان كرديم..ژيوان اون زمان پرستار بود، دوم راهنمايي بودمو شيفت بعد از ظهر، مشغول شستن حياط بودم كه زنگ در به صدا دراومد و يه پيرزن خوشگله چشم آبي داخل شد..و گفت: مادرت نيست؟..مامان صداشو شنيد و تعارفش كرد داخل خونه، كار شستن حياط كه تموم شد،رفتم چايي دم كردمو واسشون بردم...يهو از حرفاشون متوجه شدم كه واسه خواستگاريه ژيوان اومدن.. تو دلم گفتم ژيوان عجب شانسي داري تو دختر،پسرشم چشم آبي باشه مثل خودش، ديگه هيچي...

سال بعد از عروسي ژيوان،يه روز كه از مدرسه برگشتم ديدم كه ژال داره با مامان حرف ميزنه..گفتم چيشده خبريه؟..كه ژال گفت: واي نياز! واسه پرشان خواستگار اومده. پرشان،خواهر زاده مامان بود كه سنقر زندگي ميكردن...گفتم خب كيه؟...گفت: پسر شهرزاد خانوم..گفتم: واي دروغ ميگي!!پسرشهرزادخنوم؟همون كه قدش تا كمر منه؟؟؟بنده خدا پرشان،چه بختي داشت!!!..مامانم سريع از بازوم ويشگون گرفتو زير لب گفت: مار بگزه زبونتو...كه ژالو فرستاد كه بره به اجاق سر بزنه...گقتم مامان چرا همچين ميكني؟!...گفت خواستگاري كه اومده واسه كه ژاله..فعلا بهش گفتيم براي پرشان اومده كه قشقرق به پا نكنه...شما ها بچه ايين نمي فهمين همه چي كه قد و قيافه نيست..ذات آدم بايد درست باشه!تو هم زبون به دهن بگر ببينم چه گلي بايد به سر كنم...اينم به اميد خدا رد كنيم بره پي زندگيش.

دلم واسه كه ژال سوخت..ولي روزگارمون سخت ميگذشت...اگه كه ژال عروس ميشد، لااقل ميتونستم عيد تا عيد لباس نو داشته باشم.

شب كه شد رختخوابارو پهن كرديم..من و كه ژال تو يه اتاق روي زمين مي خابيديم...كه ژال تو فكر غوطه ور بود...با صداي آرومي گفتم بيداري كه ژال؟؟گفت هوم؟ گفتم كه ژال يه چيزي بهت ميگم ولي به مامان نگو..پسر شهرزاد خانوم واسه تو اومده، كه ژال يهو جا خورد، پاشد نشست...

 

 

به قلم"ماه نقره ايي"

كِزِي جرگ..پارت 2

۴ بازديد

 

بعد از دختر سوم، بلاخره پسر دار ميشن و كلي خوشحال، آخه اون زمان پسر داشتن تو خونواده خيلي مهم بود..مادرم كه فكر ميكنه ديگه پسر زا شده... به اميد پسر، بچه هاي ديگه ايي مياره كه از قضا همگي دختر ميشن...چهار دختر ديگه، كه دوتاشون ، همون نوزادي فوت ميكنن. در مجموع ما شش فرزندهستيم، پنج دختر و يه پسر.

قبل از اينكه من به دنيا بيام خواهر بزرگم با پسر كدخداي روستا ازدواج ميكنه..يه ماه بعد از به دنيا اومدنم ، يه روز دومين خواهرم روژان، با عده ايي از دخترا، لب چشمه مشغول شستن ظرفها ست كه يكي از پسراي روستا كه دخترا واسش سرو دست ميشكوندن و پدر ثروتمندي هم داشته، سمت چشمه مياد كه به گوسفنداش آب بده كه يكي از گوسفندا پاشو روي سيني استكانا ميزاره و همه رو ميشكنه.دخترا شروع به فحاشي ميكنن، تنها كسي كه در سكوت شروع به  جمع كردن ظرفاي شكسته ميكنه روژانه. در اين حين يكي از استكانهاي شكسته  تو دستش فرو ميره و روژان از خوني كه مي بينه وحشت زده به گريه ميفته...در همين بحبوحه پسر يه دل نه صد دل عاشق خواهرم ميشه و علي رغممخالفت خونوادش بخاطر اختلاف طبقاتيمون كه از نظر مالي اونا خونواده ثروتمند و سرشناسي بودن با خواهرم ازدواج ميكنه...

خلاصه از زماني كه به ياد دارم ما تو خونه سه تا دختر بوديم و يه داداش، تمام كارهاي مربوط به منو خواهرم كه ژال، همينطور نظافت و آشپزي، با خواهرم ژيوان بود.

مادر مرتب در حال گليم بافي بود و بابا هم علاوه بر كشاورزي،كارگر بنايي هم بود،بابا مرد مظلوم و آرومي بود و بچه هاش رو خيلي دوست داشت. هرروز غروب كه از سركار برميگشت، محال بود دست خالي خونه بياد...ما اما دلخوشيمون به زمستونا بود كه، بزم نارنگي و پرتغال خورون داشتيم... با خواهرا و برادرم مينشستيم، پوست مي كنديم و پوست هاشو روي بخاري ميذاشتيم...بوي پرتغال  ميپيچيد تو فضاي خونه و سرمست از عطرش روزگار ميگذرونديم..دلمون با همين دلخوشي هاي كوچيك شاد بود.

اونموقع ها تو خونمون قالي نداشتيم، مامان با گليم خونه رو فرش كرده بود.

من تو دنياي كودكي خودم با نقش و نگار گليم ها خاله بازي ميكردم. عروسك پارچه ايي كه خواهرم برام درست كرده بود و برميداشتم، چادر سفيدمو سر ميكردم و وسط همون نقش و نگار گليم ها تو خيال خودم براي عروسكم مادري ميكردم...

 

به قلم"ماه نقره ايي"

كِزِي جرگ..پارت 1

۴ بازديد

 

بچه رو بغل كردم...طبقه پنجم بوديم بدون آسانسور، فقط خدا ميدونه چطور از پله ها پايين اومدم...داخل كوچه مي دويدم، پاهام جون نداشت...مسير10 دقيقه ايي بيمارستان طولاني شده بود و كش ميومد..صورت مظلوم و كبود كيان رو چسبونده بودم به خودمو ميدويدم...تو دلم مدام خدارو صدا ميزدم...كيااان طاقت بيار مامان، داريم ميرسيم، خوب ميشي..صداي دوتا مرد از پشت سرم ميومد،بهم كه رسيدن بچه رو از بغلم گرفتن و دويدن سمت بيمارستان...گلوم خشك شده بود و ميسوخت، با اخرين صدايي كه تو گلوم بود داد زدم...بگييييييين قرص برنج خورده.قرص برنج

صداي گريه كيان دورتر و دورتر ميشد..پاهام شل شده بود..خودمو روي زمين ميكشيدم..به بيمارستان كه رسيدم..داد ميزدم..بچمو دوتا مرد آوردن اينجااااا...خانوم توروخدا بگين بچم كجاست؟؟؟

بخاطر فشار عصبي و استرسي كه گريبانمو گرفته بود متوجه اطرافم نبودم...توي اتاق ها دنبال پسرم ميگشتم..تو يه اتاق چشمم به همون دوتا مرد خورد و چند تا پرستار كه دور تخت جمع شده بودن، جلو رفتم...كيان مدام اوق ميزد و بالا مياورد،گفتن خانوم بايد بري پذيرش ، تشكيل پرونده بدي

خدايااااا بچم....توروخدا بهش برسين...هركاري بگين ميكنم...فقط نجاتش بدين...صداي گريه كيان توي گوشم مي پيچيد...چشام سياهي ميرفت...يه لحظه راهروي بيمارستان دور سرم چرخيد و ديگه نفهميدم چيشد...

زندگيم مثل فيلم از جلو چشمم رد ميشد

چهل و چند سال پيش توي يه خونواده پرجمعيت و تنگ دست ، توي يكي از روستاهاي كرمانشاه به دنيا اومدم...من فرزند كوچك خونواده بودم.

پدرم تك فرزند بود، كه در شش ماهگي پدرش رو از دست ميده و پسر عموهاي پدرش، مادرش رو از خونه بيرون مي كنن و كل زمينهاي كشاورزي و اموال پدربزرگم رو بالا ميكشن براي همين خودش زمين كشاورزي نداشت و براي مردم كارگري ميكرد،و مادرم هم پاي پدرم كمك حال بود...جفتشون براي بزرگ كردن ما خيلي زحمت ميكشيدن تا، كمبودي احساس نكنيم...ولي سير كردن شكم شش تا بچه ي قد و نيم قد سخت بود.

پدرم مرد مظلومو آرومي بود كه با سختي و تبعيض بزرگ شده بود، بعد برگشتن از سربازي با مادرم كه اون زمان 12 سال داشته ازدواج ميكنه.مادرم در عوض زني خشن، مقتدر و پر تلاش بود، كه با گليم بافي سعي ميكرد  توي مخارج خونه كمك حال باشه. بعد چهار سال از ازدواجشون، خواهر بزرگم به دنيا مياد، بعد هم دومين و سومين دختر خونواده! اين موضوع باعث ناراحتيه مادر ميشه ، كه چرا همه بچه ها دختر ميشن..اما پدرم فوق العاده خوشحال بوده و اينجوري كه مادرم ميگه  هيچوقت ناشكري نكرده.

 

به قلم" ماه نقره ايي"

مقدمه..نوشتن درمان درد بيهودگي است.

۵ بازديد

 

"بسم الله الرحمن الرحيم"

من يك نويسنده ام...

زندگي ام خلاصه شده توي همين بازي با كلمات كه چگونه در كنار هم قرارشان بدهم،من به شخصه زندگي را در نوشتن مي بينم.

هنگامي كه قلم را بردستانم مي گيرم همه ي احساساتم همچون چشمه ايي به قليان مي افتند.

بيان احساسات فقط به كمك زبان نيست،مي شود حتي با ساده ترين ابزار همانند يك قلم ساده...

 

به قلم"ماه نقره ايي"