كِزِي جرگ..پارت 1

گاه بايد بالا آورد هر انچه را ك در ذهنت ها و بار ها مرور ميكني

كِزِي جرگ..پارت 1

۵ بازديد

 

بچه رو بغل كردم...طبقه پنجم بوديم بدون آسانسور، فقط خدا ميدونه چطور از پله ها پايين اومدم...داخل كوچه مي دويدم، پاهام جون نداشت...مسير10 دقيقه ايي بيمارستان طولاني شده بود و كش ميومد..صورت مظلوم و كبود كيان رو چسبونده بودم به خودمو ميدويدم...تو دلم مدام خدارو صدا ميزدم...كيااان طاقت بيار مامان، داريم ميرسيم، خوب ميشي..صداي دوتا مرد از پشت سرم ميومد،بهم كه رسيدن بچه رو از بغلم گرفتن و دويدن سمت بيمارستان...گلوم خشك شده بود و ميسوخت، با اخرين صدايي كه تو گلوم بود داد زدم...بگييييييين قرص برنج خورده.قرص برنج

صداي گريه كيان دورتر و دورتر ميشد..پاهام شل شده بود..خودمو روي زمين ميكشيدم..به بيمارستان كه رسيدم..داد ميزدم..بچمو دوتا مرد آوردن اينجااااا...خانوم توروخدا بگين بچم كجاست؟؟؟

بخاطر فشار عصبي و استرسي كه گريبانمو گرفته بود متوجه اطرافم نبودم...توي اتاق ها دنبال پسرم ميگشتم..تو يه اتاق چشمم به همون دوتا مرد خورد و چند تا پرستار كه دور تخت جمع شده بودن، جلو رفتم...كيان مدام اوق ميزد و بالا مياورد،گفتن خانوم بايد بري پذيرش ، تشكيل پرونده بدي

خدايااااا بچم....توروخدا بهش برسين...هركاري بگين ميكنم...فقط نجاتش بدين...صداي گريه كيان توي گوشم مي پيچيد...چشام سياهي ميرفت...يه لحظه راهروي بيمارستان دور سرم چرخيد و ديگه نفهميدم چيشد...

زندگيم مثل فيلم از جلو چشمم رد ميشد

چهل و چند سال پيش توي يه خونواده پرجمعيت و تنگ دست ، توي يكي از روستاهاي كرمانشاه به دنيا اومدم...من فرزند كوچك خونواده بودم.

پدرم تك فرزند بود، كه در شش ماهگي پدرش رو از دست ميده و پسر عموهاي پدرش، مادرش رو از خونه بيرون مي كنن و كل زمينهاي كشاورزي و اموال پدربزرگم رو بالا ميكشن براي همين خودش زمين كشاورزي نداشت و براي مردم كارگري ميكرد،و مادرم هم پاي پدرم كمك حال بود...جفتشون براي بزرگ كردن ما خيلي زحمت ميكشيدن تا، كمبودي احساس نكنيم...ولي سير كردن شكم شش تا بچه ي قد و نيم قد سخت بود.

پدرم مرد مظلومو آرومي بود كه با سختي و تبعيض بزرگ شده بود، بعد برگشتن از سربازي با مادرم كه اون زمان 12 سال داشته ازدواج ميكنه.مادرم در عوض زني خشن، مقتدر و پر تلاش بود، كه با گليم بافي سعي ميكرد  توي مخارج خونه كمك حال باشه. بعد چهار سال از ازدواجشون، خواهر بزرگم به دنيا مياد، بعد هم دومين و سومين دختر خونواده! اين موضوع باعث ناراحتيه مادر ميشه ، كه چرا همه بچه ها دختر ميشن..اما پدرم فوق العاده خوشحال بوده و اينجوري كه مادرم ميگه  هيچوقت ناشكري نكرده.

 

به قلم" ماه نقره ايي"

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.